داستان های کوتاه مثنوی معنوی

 

 

موشی که مهار شتر را میکشید

 

موشی, مهار شتری را به شوخی به دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخی به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا این حیوانک لحظهای خوش باشد, موش مهار را میکشید و شتر میآمد. موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگی هستم و شتر با این عظمت را میکشم. رفتند تا به کنار رودخانهای رسیدند, پر آب, که شیر و گرگ از آن نمیتوانستند عبور کنند. موش بر جای خشک شد.

شتر گفت: چرا ایستادی؟ چرا حیرانی؟ مردانه پا در آب بگذار و برو, تو پیشوای من هستی, برو.

موش گفت: آب زیاد و خطرناک است. میترسم غرق شوم.

شتر گفت: بگذار ببینم اندازه آب چقدر است؟ موش کنار رفت و شتر پایش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوی شتر بود. شتر به موش گفت: ای موش نادانِ کور چرا میترسی؟ آب تا زانو بیشتر نیست.

موش گفت: آب برای تو مور است برای مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرقها بسیار است. آب اگر تا زانوی توست. صدها متر بالاتر از سرِ من است.

شتر گفت: دیگر بیادبی و گستاخی نکنی. با دوستان هم قدّ خودت شوخی کن. موش با شتر هم سخن نیست. موش گفت: دیگر چنین کاری نمیکنم, توبه کردم. تو به خاطر خدا مرا یاری کن و از آب عبور ده, شتر مهربانی کرد و گفت بیا بر کوهان من بنشین تا هزار موش مثل تو را به راحتی از آب عبور دهم.

 

 

درخت بی مرگی

 

دانایی به رمز داستانی میگفت: در هندوستان درختی است که هر کس از میوهاش بخورد پیر نمی شود و نمیمیرد. پادشاه این سخن را شنید و عاشق آن میوه شد, یکی از کاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن میوه را پیدا کند و بیاورد. آن فرستاده سالها در هند جستجو کرد. شهر و جزیرهای نماند که نرود. از مردم نشانیِ آن درخت را میپرسید, مسخرهاش میکردند. میگفتند: دیوانه است. او را بازی میگرفتند بعضی میگفتند: تو آدم دانایی هستی در این جست و جو رازی پنهان است. به او نشانی غلط میدادند. از هر کسی چیزی میشنید. شاه برای او مال و پول میفرستاد و او سالها جست و جو کرد. پس از سختیهای بسیار, ناامید به ایران برگشت, در راه میگریست و ناامید میرفت, تا در شهری به شیخ دانایی رسید. پیش شیخ رفت و گریه کرد و کمک خواست. شیخ پرسید: دنبال چه میگردی؟ چرا ناامید شدهای؟

فرستاده شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب کرد تا درخت کمیابی را پیدا کنم که میوه آن آب حیات است و جاودانگی میبخشد. سالها جُستم و نیافتم. جز تمسخر و طنز مردم چیزی حاصل نشد. شیخ خندید و گفت: ای مرد پاک دل! آن درخت, درخت علم است در دل انسان. درخت بلند و عجیب و گسترده دانش, آب حیات و جاودانگی است. تو اشتباه رفتهای، زیرا به دنبال صورت هستی نه معنی, آن معنای بزرگ (علم) نامهای بسیار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب, گاه دریا و گاه ابر, علم صدها هزار آثار و نشان دارد. کمترین اثر آن عمر جاوادنه است.

علم و معرفت یک چیز است. یک فرد است. با نامها و نشانههای بسیار. مانند پدرِ تو, که نامهای زیاد دارد: برای تو پدر است, برای پدرش, پسر است, برای یکی دشمن است, برای یکی دوست است, صدها, اثر و نام دارد ولی یک شخص است. هر که به نام و اثر نظر داشته باشد, مثل تو ناامید میماند, و همیشه در جدایی و پراکندگی خاطر و تفرقه است. تو نام درخت را گرفتهای نه راز درخت را. نام را رها کن به کیفیت و معنی و صفات بنگر, تا به ذات حقیقت برسی, همه اختلافها و نزاعها از نام آغاز میشود. در دریای معنی آرامش و اتحاد است.

 

 

نزاع چهار نفر بر سر انگور

 

چهار نفر, با هم دوست بودند, عرب, ترک, رومی و ایرانی, مردی به آنها یک دینار پول داد. ایرانی گفت: «انگور» بخریم و بخوریم. عرب گفت: نه! من «عنب» میخواهم, ترک گفت: بهتر است «اُزوُم» بخریم. رومی گفت: دعوا نکنید! استافیل میخریم, آنها به توافق نرسیدند. هر چند همه آنها یک میوه، یعنی انگور میخواستند. از نادانی مشت بر هم میزدند. زیرا راز و معنای نامها را نمیدانستند. هر کدام به زبان خود انگور میخواست. اگر یک مرد دانای زباندان آنجا بود, آنها را آشتی میداد و میگفت من با این یک دینار خواسته همه ی شما را میخرم، یک دینار هر چهار خواسته شما را بر آورده میکند. شما دل به من بسپارید، خاموش باشید. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، چون معنای نامها را میدانم اختلاف شماها در نام است و در صورت, معنا و حقیقت یک چیز است.

 

 

عنوان: شغال در خُمّ رنگ

 

شغالی به درونِ خم رنگآمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او میتابید رنگها میدرخشید و رنگارنگ میشد. سبز و سرخ و آبی و زرد و. .. شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتیام, پیش شغالان رفت. و مغرورانه ایستاد. شغالان پرسیدند, چه شده که مغرور و شادکام هستی؟ غرورداری و از ما دوری میکنی؟ این تکبّر و غرور برای چیست؟ یکی از شغالان گفت: ای شغالک آیا مکر و حیلهای در کار داری؟ یا واقعاً پاک و زیبا شدهای؟ آیا قصدِ فریب مردم را داری؟

شغال گفت: در رنگهای زیبای من نگاه کن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستایش کنید. و گوش به فرمان من باشید. من افتخار دنیا و اساس دین هستم. من نشانه لطف خدا هستم, زیبایی من تفسیر عظمت خداوند است. دیگر به من شغال نگویید. کدام شغال اینقدر زیبایی دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستایش کردند و گفتند ای والای زیبا, تو را چه بنامیم؟ گفت من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آیا صدایت مثل طاووس است؟ گفت: نه, نیست. گفتند: پس طاووس نیستی. دروغ میگویی زیبایی و صدای طاووس هدیه خدایی است. تو از ظاهر سازی و ادعا به بزرگی نمیرسی.

 

 

مرد لاف زن

 

یک مرد لاف زن, پوست دنبهای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب میکرد و به مجلس ثروتمندان میرفت و چنین وانمود میکرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود میکشید. تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من. امّا شکمش از گرسنگی ناله میکرد کهای درغگو, خدا , حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش میزند. الهی, آن سبیل چرب تو کنده شود, اگر تو این همه لافِ دروغ نمیزدی, لااقل یک نفر رحم میکرد و چیزی به ما میداد. ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور میکند. شکم مرد, دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا میکرد که خدایا این درغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند, و چیزی به این شکم و روده برسد. عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربهای آمد و آن دنبه چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید, و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبهای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب میکردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم. حاضران مجلس خندیدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند. مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ.