داستان های انبیا الهی _ ذوالکفل

 

 

بیضاوى در تفسیر خود ذوالکفل را الیاس پیغمبر دانسته و از برخى نقل کرده اند که یوشع بوده است و در روایت دیگر هم نقل شده که ذوالکفل زکریاى پیغمبر بوده است.

داستان زیر را هم که داستان آموزنده اى است درباره ذوالکفل بشنوید: در کتاب بحار الانوار روایتى از رسول خدا(ص ) نقل شده که خلاصه اش آن است چون عمر یسع به پایان رسید، در صدد بر آمد کسى را به جانشینى خود منصوب دارد،

از این رو مردم را جمع کرد و گفت : هر یک از شما که تعهد کند سه کار را انجام دهد من او را جانشین خود گردانم . روزها را روزه بدارد، شب ها را بیدار باشد و خشم نکند.

جوانى که نامش عوید یابن ادریم بود و در نظر مردم خوار مى آمد، برخاست و گفت : من این تعهد را مى پذیرم .

یسع آن جوان را باز گرداند و روز دیگر همان سخن را تکرار کرد و همان جوان برخاست و تعهد را پذیرفت و یسع او را به جانشینى خود منصوب داشت تا این که از دنیا رفت و خداى تعالى آن جوان را که همان ذوالکفل بود به نبوت برگزید.

شیطان که از ماجرا مطلع شد، در صدد بر آمد تا ذوالکفل را خشمگین سازد و او را بر خلاف تعهدى که کرده بود به خشم وادارد، از این رو به پیروانش گفت :

کیست که این ماءموریت را انجام دهد؟ یکى از آن ها که نامش ابیض بود گفت : من این کار را انجام مى دهم . شیطان بدو گفت : نزدش برو، شاید خشمگینش کنى .

ذوالکفل شب ها نمى خوابید و شب زنده دارى مى کرد و نیمه روز مقدارى مى خوابید.

ابیض صبر کرد تا چون ذوالکفل به خواب رفت بیامد و فریاد زد: به من ستم شده و من مظلوم هستم (حق مرا از کسى که به من ستم کرده بگیر). ذوالکفل به او گفت : برو و او را نزد من آر. ابیض گفت : من از این جا نمى روم . ذوالکفل انگشتر مخصوص خود را به او داد و گفت : این انگشتر را بگیر و به نزد آن شخصى که به تو ستم کرده ببر و او را نزد من آر.

ابیض آن انگشتر را گرفت و چون فردا همان وقت شد بیامد و فریاد زد: من مظلوم هستم و طرف من که به من ظلم کرده ، به انگشتر توجهى نکرد و به همراه من نیامد. دربان ذوالکفل بدو گفت : بگذار بخوابد که او نه دیروز خوابیده و نه دیشب .

ابیض گفت : هرگز نمى گذارم بخوابد، زیرا به من ستم شده و باید حق مرا از ظالم بگیرد.

حاجب وارد خانه شد و ماجرا را به ذوالکفل گفت . ذوالکفل نامه اى براى او نوشت و تا مهر خود آن را مهر کرد و به ابیض داد.

وى برفت تا چون روز سوم شد، همان وقت یعنى هنگامى که ذوالکفل تازه به خواب رفته بود، بیامد و فریاد زد که شخص ستم کار به هیچ یک از این ها وقعى نگذارد پیوسته فریاد زد تا ذوالکفل از بستر خود برخاست و دست ابیض را گرفت و براى دادخواهى از ستم کار به راه افتاد.

گرماى آن ساعت به حدّى بود که اگر گوشت را در برابر آفتاب مى گذاشتند، پخته مى شد.

مقدارى راه رفتند ولى ابیض دید به هیچ ترتیب نمى تواند ذوالکفل را به خشم درآورد و در ماءموریت خود شکست خورد، پس دست خود را از دست ذوالکفل بیرون کشید و فرار کرد.

خداى تعالى نام او را در قرآ کریم ذکر کرده و داستان او را به پیغمبرش یادآورى مى کند تا در برابر آزار مردم صبر کند، چنان که پیمبران بر بلا صبر کردند.

در حدیث دیگرى از حضرت عبدالعظیم حسنى روایت کرده اند که فرمود: به امام جواد(ع ) نامه اى نوشتم و در آن نامه پرسیدم : نام ذوالکفل چه بود؟ و آیا وى از پیامبران مرسل بوده است ؟ (۱۰۰۴)

حضرت در جواب نوشت : خداى تعالى ۱۲۴ هزار پیغمبر فرستاد که ۳۱۳ نفر آن ها مرسل بوده اند و ذوالکفل از آن هاست و پس از سلیمان بن داود بوده است .

او مانند داود میان مردم قضاوت مى کرد و جز در راه خدا خشم نمى کرد و نامش عویدیا بود و هم اوست که خداى تعالى نامش را در قرآن ذکر کرده و فرموده است : وَ اذْکُرْ إِسْماعِیلَ وَ الْیَسَعَ وَ ذَا الْکِفْلِ وَ کُلٌّ مِنَ الْأَخْیارِ .