حکایت های کوتاه ملانصرالدین

 

حکایت خرید کفش ملانصرالدین

ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد. در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد. بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله ی هر چه تمام به کار خود ادامه می داد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد!

آنها را پوشید. دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد

از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟

فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند!

ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره می کنی؟

فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!

این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست، همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است. ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم. خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم. فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است. خود کم بینی و اغلب خود نابینی باعث می شود که خویشتن را به حساب نیاورده و هیچ شأنی برای خودش قائل نباشیم. ما چنان زندگی میکنیم که گویی همواره در انتظار چیز بهتری در آینده هستیم. در حالی که اغلب آرزو می کنیم ای کاش گذشته برگردد و بر آن که رفته حسرت می خوریم. پس تا امروز، دیروز نشده قدر بدانیم و برای آینده جای حسرت باقی نگذاریم.

**************************************************

ماجرای بز خری

روزی بود و روزگاری بود. یک روز ملانصرالدین تصمیم گرفت گاوش را به بازار ببرد و بفروشد پیش از رفتن به بازار، آب و علف خوبی به گاوش داد زار برد. یکی از آدم های بدکار وقتی دید ملانصرالدین گاوش را به بازار آورده تا بفروشد، فکری شیطانی به ذهنش رسید و نقشه ای کشید که سر بی چاره کلاه بگذارد. او با عجله به سراغ دوستانش رفت و نقشه اش را با آن ها در میان گذاشت و طبق نقشه، یکی یکی به طرف ملا نصرالدین رفتند.

اوّلی گفت: «عمو جان! این بز را چند می فروشی؟» ملانصرالدین گفت: «این حیوان گاو است و بز نیست.» مرد گفت: «گاو است؟ به حق چیزهای نشنیده! مردم بز را به بازار می آورند تا به اسم گاو بفروشند.» ملاّ داشت عصبانی می شد که مرد حیله گر راهش را گرفت و رفت.

دوّمی آمد و گفت: «ملاّ جان! بزت را چند می فروشی؟» ملّا از کوره در رفت و گفت: «مگر کوری؟ نمی بینی که این گاو است نه بز؟» مرد حیله گر گفت: «چرا عصبانی می شوی؟ بزت را برای خودت نگه دار و نفروش.»

چند لحظه بعد، سومّی آمد و گفت: «ببینم آقا، این حیوان قیمتش چند است؟» ملا گفت: «ده سکه». خریدار گفت: «ده سکه؟! مگر می خواهی گاو بفروشی که ده سکه قیمت گذاشته ای؟ این بز، دو سکه هم نمی ارزد.» ملا باز هم عصبانی شد و گفت: «گاو؟ پس چی که گاو می فروشم؟» خریدار گفت: «دروغ به این بزرگی؟! مگر مردم نادان هستند که پول گاو بدهند و بز بخرند؟» ملاّ نگاهی به گاوش انداخت. کمی چشم هایش را مالید و با خود گفت: «نکند من دارم اشتباه می کنم و این حیوان واقعاً بز است نه گاو…»

خریدار چهارمی سر رسید و با لبخند آرامش گفت: «ببخشید آقا! آیا این بز شما شیر هم می دهد؟» مّلا که شک در دلش بود گفت: «نه آقا، بز است، به درد این می خورد که زمین را شخم بزند.» خریدار گفت: «خوب حالا این بزت را چند می فروشی تا با آن زمینم را شخم بزنم؟» ملا با خود گفت: «حتماً من اشتباه می کنم مردی به این محترمی هم حرف سه نفر قبلی را تکرار می کند.» معامله انجام شد. ملا گاوش را که دیگر مطمئن بود بز است، به دو سکه فروخت و به خانه اش برگشت. دزدها هم با خیال راحت گاو را به آن طرف بازار بردند و با فروختند. از آن به بعد وقتی خریداری بخواهد هر جنسی را به قیمت کمتری بخرد، می گویند “بز خری می کنی”