عنوان: عشق ایرانی من
نویسنده: بئاتریس اوره_ کاترین سیگوره
مترجم: آریا نوری
انتشارات: کوله پشتی
معرفی کتاب عشق ایرانی من
کتاب عشق ایرانی من نوشته بئاتریس اوره با ترجمه کاترین سیگوره و آریا نوری منتشر شده است. این کتاب براساس یک داستان واقعی است و به شما میگوید گاهی اوقات عشق همهی موانع را از میان برمیدارد. این کتاب داستان حقیقی یک عشق است. عشقی که در سرزمینی دور رخ میدهد اما بوی شرق میدهد.
خواندن کتاب عشق ایرانی من را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی و خواندن داستانهای عاشقانه پیشنهاد میکنیم
درباره کتاب عشق ایرانی من
بئاتریس، پساز فوت همسرش، بههمراه مادر و پسرش فلوران، زندگی میکند. وی زندگی آرامی داشته و از شغلش نیز کاملاً راضی است. یکشب، وقتی درحال بازگشت به خانه بود، با نوجوانی آفریقایی آشنا میشود که از او درخواست میکند وی را به اردوگاه پناهندگان در جنگل کاله برساند. در آنجا، بئاتریس، با دیدن وضعیت وخیم پناهجویان ساکن در اردوگاه، بهشدت ناراحت شده و زندگیاش دستخوش تغییر میشود. وی تصمیم میگیرد تا بهصورت داوطلبانه درآنجا مشغول به کار شود…
دو سال از آن زمان سپری شده است. یکروز در اردوگاه، بئاتریس با پناهجویی ایرانی به نام مختار آشنا میشود. مختار و تعداد دیگری از پناهجویان، بهنشانۀ اعتراض به شرایط بد اردوگاه، دهان خود را دوختهاند. این مرد ایرانی و زن فرانسوی، در همان نگاه اول به هم دل میبندند. همین هم سرآغاز یک ماجراجویی عاشقانۀ بینظیر است. مختار قصد دارد خودش را از فرانسه به انگلستان برساند. بئاتریس هم بهواسطۀ همین عشق، تصمیم میگیرد به او کمک کند. عشق دوطرفه، باعث میشود دیدگاه هردوی ایشان به زندگی تغییر کند. بئاتریس مختار را به خانۀ خودش میبرد، بیخبر از اینکه اسکان دادن به یک پناهجو در قانون فرانسه جرم است…
بخشی از کتاب عشق ایرانی من
خانهٔ ما در یکی از معدود مناطق درهای ناحیه و کمی دور از روستا قرار دارد. پنجرههای کوچک و بزرگش رو به مناطق سرسبز منطقه و جنگل کوچک آنجا باز میشود. اتاق من و فلوریان در طبقهٔ اول است. اتاق مادرم در طبقهٔ همکف قرار دارد و کنارش یک سالن غذاخوری بزرگ و کنار آن هم آشپزخانهای است که مادرم درمورد آن بسیار حساس است. زیرزمین خانهمان بزرگ است و جلوی آن هم باغی وجود دارد. گاهی از این زیرزمین بزرگ بهعنوان اتاق مهمان استفاده میکنیم و گاهی که دوستان من به خانهمان میآیند برای کارایوکی۶ یا مهمانی. وقتی دوستان من به خانهمان میآیند خیلی زود با مادرم صمیمی میشوند. او زن بسیار خوشمشرب و فهمیدهای است؛ آنقدر باملاحظه که آن روز صبر کرد با آرامش از خواب بیدار شوم و بیآنکه زیاد حرف بزند مثل همیشه پرسید «چه خبرها؟»
شانهای بالا انداختم و گفتم «خبر خاصی نیست؛ مثل همیشه این اردوگاه لعنتی.»
ـ کِی میخوای بری اونجا؟
سؤالش درمورد رفتن یا نرفتن من به آنجا نبود بلکه درمورد زمان رفتنم بود. خودش میدانست هروقت زمان آزاد داشته باشم سری به آنجا میزنم؛ مثل روزهای تعطیل یا وقتی از سر کار به خانه برمیگردم.
ـ همینالان میرم.
Thursday, 28 September , 2023