در این روزها، خانه نشینی یکی از الزامات برای حفظ سلامتی شده است. طبیعتا در خانه ماندن برای جلوگیری از شیوع بیماری چندان دلچسب نیست آنهم در روزهای پایانی سال. اما با توجه به شرایط پیشآمده بهتر است از این فرصت استفاده کنیم و کارهایی که چندان وقتی برای انجام دادنشان نداشتیم را انجام بدهیم و چه کاری بهتر از کتاب خواندن؟ در این مطلب قصد داریم چند کتاب خوب به شما معرفی کنیم.
تاریخ
شرارتهای خصوصی
کتاب «زنان دیکتاتورها» روایتی از زندگی خصوصی بعضی دیکتاتورهای تاریخ است؛ البته از منظر ارتباطات آنان با زنان. چه زنانی در زندگی این دیکتاتورها موثر بودهاند؟ کدام یک مسیر زندگیشان را تغییر دادهاند؟ این اربابان جنایتکار تاریخ کجا جنایاتی در حق زنان مرتکب شدهاند؟ به چه هرزگیهایی تمایل داشتهاند؟ و درنهایت جایگاه زنان در زندگی این گروه کجا بوده است؟ دیکتاتورهایی نظیر هیتلر، استالین، مائو، لنین، موسولینی، صدام و بنلادن. بعضی نکاتی که در این کتاب مطرح میشود، بسیار قابل تأمل و بدیع است؛ ازجمله اینکه مثلا بیشترین نامههای عاشقانه را تا به حال در سراسر جهان زنان برای آدولف هیتلر نوشتهاند.
البته هیتلر به هرزگیهای اینچنین اعتیاد نداشت و چندان تمایلی هم به پاسخ نداشت، اما از آنسو، زندگی صدام را میبینیم که پر است از نگاه تیره، چرک و خودمحور نسبت به زنان. صدام در طول زندگی خود با دو زن ازدواج کرد؛ ساجده و سمیرا. اما هیچ میدانید دومین زن رسمی او نوعی تعدی به زندگی شخصی یکی از افسرانش بود؟ دایان داکرت در این کتاب با نوعی شیوه روایی داستانی، تلاش میکند واقعیتهای زندگی خصوصی این چهرههای شرور تاریخی را از دل جملات و مصاحبههای مختلف بیرون بکشد و فصل به فصل ارایه کند. مطالعه این کتاب شما را از خواندن گزارشهای مختلف و متعدد درباره زندگی خصوصی دیکتاتورها و ارتباطات آنان با زنان بینیاز میکند، چراکه تمام اطلاعات در فصلهای مختلف جمع شده است.
تأملات
تاریخ از بین رفتنی نیست
فرزانه تونی: مارگریت دوراس یا همان مارگریت ژرمن ماری دونادیو که لقب بانوی داستاننویسی مدرن را به او دادهاند، نام خانوادگی خود (دوراس) را براساس نام منطقهای که پدرش در آنجا به خاک سپرده شد، انتخاب کرد. تابستان ۸۰، مجموعه مقالات روزنگاری شده است که در تابستان ۱۹۸۰در روزنامه لیبراسیون و بعدها در قالب کتاب بهچاپ رسید. تابستان ۸۰ مصادف شده بود با سال ۱۳۵۹ شمسی؛ سالی که انور سادات، محمدرضا شاه، شاه ایران را با همه تشریفاتی که میبایست، در قاهره بهخاک سپرد.
دوراس رویدادهای تابستان۸۰ را، که همزمان با برپایی بازیهای المپیک در روسیه بود، یادآور تجمعات پیروان موسولینی و هواداران هیتلر در بازیهای المپیک مونیخ سال ۳۶، جانسپردگان گولاگ، وقایع سپتامبر و مارس سال ۳۸ و مرگ شوشینگ میدانست. اما محور اصلی که مقالات بر پایه آن نوشته شده، موضوع «گدانْسک» است.
در چهاردهم اوت سال ۸۰، پس از نخستین اعتراضات و اعتصابات عمومی که به دلیل وخامت شرایط اقتصادی لهستان، در شهری بهنام شویدنیک انجام شد و به مدت دوهفته به طول انجامید، کارگران اعتراض بعدی را در کارخانه کشتیسازی شهر گدانسک ِلهستان آغاز کردند که عامل بهوجود آمدن اتحادیه مستقل خودگردان اتحادیههای کارگری بود؛ اتحادیهای که دربرگیرنده همه اتحادیههای صنفی و کارگری لهستان بود. رهبری اعتراضات را لخوالسا، کارگر برق اخراجشده کارخانه (لنین شیپیارد گدانسک) بر عهده داشت که بعدها به سمت ریاستجمهوری لهستان نیز رسید. در این زمان، رسانهها از ارایه هرگونه خبر در مورد اعتصابات خودداری میکردند و سانسور خبری شدیدی صورت گرفته بود و تنها خبر مبنی بر توقف کار در کارخانه کشتیسازی گدانسک در روزنامهها مجوز پخش داشت.
حتی ارتباط تلفنی هم قطع بود. «با مرکز اطلاعات تلفنی تماس میگیرم، نام و نشانی دقیق شرکت هواپیمایی لهستان را میپرسم. جوانکی پشت تلفن بلافاصله جواب میدهد: خطوط هوایی لهستان، بفرمایید. نشانی و شماره تلفن را میدهد، ولی میگوید بلیت برای گدانسک تمام شده، جای خالی ندارند و من میدانم آنها نمیخواهند کسی گدانسک را ببیند.»به دنبال این اعتصابات، کارگران در بخشهای دیگر همچون معادن و کارخانه کشتیسازی شچچین نیز به اعتصاب پیوستند و این اعتراضات تا روز بیستویکم اوت ادامه داشت و سرانجام در سیویکم آگوست ۸۰، منجر به امضای توافقنامهای قانونی با حکومت شد.
از اوت ۸۰ تا پایان سال ۱۹۸۱ رسما بیش از ١٠میلیون لهستانی نام خود را در این اتحادیه همبستگی ثبت کردند. اما طولی نکشید که این اتحادیه غیرقانونی و در سراسر لهستان حکومت نظامی اعلام شد و فعالان همه دستگیر و فراری و بسیاری کشته شدند.«نخست اینکه این روزها نه خبر تازهای بود و نه هیچ اتفاقی، مگر سیر همیشه زمان، مگر مرگ، گرسنگی، خبر از افغانستان، ایران. بعد کمکم طی این چند روزه خبرهای تازهای رسید، اتفاقاتی افتاد. در جاهای دور، خیلی دور، در لهستان، اعتصاب آرام کارگران کشتیسازی در گدانسکِ لهستان. تعداد اعتصابکنندگان را میدانیم، از ١٧هزار به ٣٠هزار رسیده و این فقط طی هفت هفتهای است که از شروع اعتصاب میگذرد. فعلا در همین حد میدانیم.»
دانش
جهان مرموز نامرئی
ماده و نوری که در عالم مشاهده میکنیم، تنها ۵درصد از تمام کیهان است و ٩۵درصد دیگر از دید ما پنهان است. این مسأله بزرگترین معمایی است که علم تاکنون با آن مواجه شده است. از دهه ١٩٧٠، اخترشناسان میدانند مقدار مادهای که در کهکشانها وجود دارد، با الگوی چرخش آنها همخوانی ندارد. درواقع اگر ماده موجود در کهکشانها به همان مقداری باشد که ما میبینیم، پس کهکشانها میبایست هنگام چرخش به اینسو و آنسو پرتاب شوند؛ درحالی که چیزی پنهان آنها را مستحکم نگه میدارد. آن چیز مرموز، ماده تاریک است؛ مادهای نامرئی که مقدار آن پنج برابر جرمی است که ستارهها و سیارات دارند.
تا دهه ١٩٩٠ میدانستیم که روند انبساط عالم سرعت گرفته است. چیزی که انرژی تاریک نام گرفت، روند انبساط را سریع و سریعتر میکند. انرژی لازم برای چنین انبساطی باید به قدری باشد که تمام ماده قابل مشاهده در هستی و جرمی معادل چهارده برابر این مقدار را نیز پوشش دهد. برایان گلک در کتاب «ماده تاریک و انرژی تاریک» به این موضوع میپردازد.
از جدیدترین آثار او میتوان به کتابهای «شیطان دوروی پرفسور ماکسول» (٢٠١٩) و «قاب حقیقت» (٢٠١٧) اشاره کرد. دو عنوان از کتابهای علمی او با نامهای «دنیای تاسگونه» و «مروری بر تاریخ ابدیت» در فهرست منتخب کتابهای علمی «رویال سوسایتی» برای اهدای جایزه قرار گرفتهاند. گلک تا به حال با نشریههای معروفی همکاری داشته است که از بین آنها میتوان به «وال استریت ژورنال»، «دنیای فیزیک» و «تایمز» اشاره کرد.
اندیشه
برادر گرگ من
ماجرا از این قرار است که مارک رولندز، استاد فلسفه، بچهگرگی را به خانه میآورد و با او زندگی میکند. بههرحال نگهداری گرگ در خانه چندان ساده نیست. رولندز بهتدریج متوجه میشود نمیتواند این گرگ را در خانه تنها بگذارد، چراکه وسایل خانه را به هم میریزد و چیزی باقی نمیگذارد. برای همین تصمیم میگیرد او را با خود به کلاس درس ببرد. او سالهای ١٩٩٠ تا ٢٠٠٠، این گرگ را با خود سر کلاس میبرد و بهنوعی تبدیل به همدم شخصیاش میشود. درواقع شما درحال خواندن قصه نیستید بلکه این زندگی واقعی استاد فلسفه دانشگاه میامی، مارک رولندز است که شرح زندگیاش را در همجواری با این گرگ نوشته است: «این کتاب بدون موضوع اصلی آن پا به عرصه وجود نمیگذاشت.
پس برنین، برادر گرگ من، از تو سپاسگزارم که مرا در زندگی خودت شریک کردی. نمیتوانم بگویم این کتاب را برای تو نوشتم اما آن را تمام میکنم چون میخواهم تو اسم خودت را بفهمی. و دست آخر، این جمله را که از فکر آن به خود میلرزم، به یاد داشته باش؛ فقط مبارزهطلبی ماست که ما را نجات میدهد.» به تعبیر رولندز، در هر انسانی جانورانی نهفتهاند؛ موجوداتی مثل «میمون»، «مار» یا «گرگ». او در این کتاب تأملاتش را درباره این مفاهیم بررسی میکند و درنهایت به برخی مشکلاتِ زندگی عجیب در کنار یک گرگ میپردازد.
داستان
مرمّت دلهای شکسته
یاسر نوروزی: «باغ»، «بازگشت یکهسوار»، «بلوار دلهای شکسته»، «ایستگاه آبشار»…. نوعی شور بیگناه در این کتابها هست که شاد و شرور جریان دارد و به طیفهای غمناکی از زندگی میرسد. «پَرملخی» را خواندهاید؟ یا «چرخ خیاطی»؟ جایگاهی که او در گنجینه خودیافته نویسندگان ذهنی من دارد، صدر است؛ صدر نویسندگان معاصر ایران. اما آیا به همین اندازه بین مخاطبان هم قدر یافته؟ متأسفانه اینطور نیست و من گاهی احساس میکنم رسالتی تکنفره در ترویج نوشتههایش دارم.
به هر کسی که میخواهد بنویسد، میگویم «امشب در سینما ستاره»؛ خواندهای؟ چون دنیا در آثار او به جهانی از خاطرهها تبدیل میشود؛ خاطراتی که من آنها را ندیدهام اما بینشان زندگی کردهام. اسمش را میگذارم عمر رفته؛ روزگار بازنگشته. دقیقا مثل خودش که سال ۵٣ از ایران رفت و هرگز برنگشت. اما دوایی به نظر هنوز اینجاست. درختان، پنجرهها، کوچهپسکوچهها، خیابانها، صدای زنگزده لولای درها، خانههای قدیمی، زواردررفتهها را برداشته با خودش برده. تا در آنسوی آبها، دوباره آنها را تماشا کند، دوباره از آنها بنویسد.
پرویز دوایی را برای همینها دوست دارم. دستش به قلم با غریزه میرود. شابلون ندارد. از دستگاههای فتوکپی نویسندگی بیرون نیامده است. کاربنهای نوشتن را زیر دست نگرفته و برای همین نسخهای بیبدل است. هرچند عدهای آثارش را همیشه با نوعی برچسب سانتیمانتالیسم راندهاند. اما به نظر میرسد نهتنها درک و دریافتی از جهان او نداشتهاند بلکه به جهانبینی او دست نیافتهاند. چون احساس من این است که اصولا نوشته، داستان و حتی جهان و هرگونه جهانبینی ملهم از آن برای دوایی مُرده است. نویسنده فقط برای مرمت دلهای شکسته مینویسد؛ برای بازیابی آنچه از دست رفته. قصد احیا و تجدید بنا هم ندارد.
راوی اصلا خسته است. فقط نشسته میگوید: «امروز صبح هم از کنار آن باغ گذشتم و به پشت نرده و پرچین که رسیدم، یکی از پرملخیهایی را که جلوترش جمع کرده بودم درآوردم، بوسهای بر بالاش دادم (مثل بوسهای که قبل از هوا کردن نثار پرهای سفید میکردیم) و پَرَش دادم. پر دادمش و گفتم برو بپر بر سر چمن و باغ و باغچهها. بپر و برو بالا و بالاتر.
از سر درختها بالاتر و از فواره، نور بگیر و از گُلها، رنگ بگیر و بپر و برو؛ هر چه از زمین دورتر، بر این چمنِ مخملی و جایِ پای آن بچه و مادر پرواز کن. بچرخ بر سر بساط این باغِ بهشت که تصویری است از چند باغ و جنگل که از فیلمهای خُرّمِ گذشتههایمان همیشه در سر داشتیم…. بپر و برو بالا و بالاتر تا با هم بر صندلیِ قهوهای سینمای عید فرود بیاییم؛ سبکبال. چشم به اعجاز بازیِ خوابهایمان بر پرده نقرهای دوخته؛ تا در لحظهای که دخترک سر بر میدارد و بین همه تماشاگران به ما لبخند میزند، برگردیم و به هم نگاه کنیم و با این نگاه به هم بگوییم: دیدی؟!» (بخشی از «پرملخی» از کتاب «امشب در سینما ستاره»)
زندگینامه
نفرین بر دروغ رسانهها
جکسون پنجساله در گروه «۵ جکسون» شروع به کار میکند؛ اوایل دهه ٧٠ است و هنوز رادیو، یکی از بهترین سرگرمیهای انسان مدرن. موسیقی در خانهها رواج پیدا کرده است و ستارگان پاپ کاری کردهاند که همه میخواهند به آنها برسند. پدر جکسون هم هشت فرزند دارد؛ پنج پسر و سه دختر. خودش به کار سخت کارگری مشغول است، اما گیتاری خریده و وقتی عصرها به خانه میآید، شروع میکند به نواختن. دوست دارد از این بچهها، موزیسین بیرون بیاید، بنابراین همه را مدیریت میکند و پنج پسرش را به کار میگیرد؛ تمرینی سخت و مداوم. جکسون پنجساله از همینجا شروع میکند.
کمکم آنها در محله معروف میشوند، بعد در ایالت و بعد به ایالتهای دیگر آمریکا دعوت میشوند. همه فعلا او را به اسم «مایکل کوچولو» میشناسند، اما چه اتفاقی میافتد که او ناگهان به یکی از مظاهر مهم سیاهپوستان جهان تبدیل میشود؟ در این کتاب مایکل جکسون تمام زندگیاش را شرح میدهد و میگوید چه اتفاقی برای او میافتد. ضمن اینکه از تمام دروغهایی که رسانهها به او بستند، اعلام برائت میکند؛ بهخصوص عمل زیبایی سفیدشدن پوست که هرگز آن را انجام نداد و بعدها هم تأییدیههای پزشکی بر آن صحه گذاشت. در بخشهای متعددی از زندگینامهاش، فداکاریهای مادرش را هم به یاد میآورد و اینکه چطور در راه شهرت او کمک کرده است. نام مایکل جکسون بعدها بهعنوان بزرگترین کمککننده تاریخ به خیریهها مطرح شد. هرچند او در این کتاب به آن اشاره نمیکند، اما از عشقش به کودکان و نیازمندان مینویسد.
زندگینامه
نقاش عصیانگر
فریدا کالو، نقاش معروف مکزیکی است که سال ۱۹۰۷ متولد شد و سال ۱۹۵۴ درگذشت. او سال ۱۹۵۳ کمتر از یکسال پیش از مرگش نخستین نمایشگاه بزرگ نقاشیهایش را در مکزیک برپاکرد. فریدا کالو در جوانی تصادف سختی با خودرو داشت که موجب شد نامزدش از ازدواج با او انصراف دهد. او سال ۱۹۲۹ با دیهگو ریورا، نقاش و دیوارنگار کمونیست مکزیکی ازدواج کرد. فاصله سنی این زوج، ۲۰سال بود. اشتیاق مفرط ریورا به شهرت، ازدواج او را به بخشی از حوزه عمومی تبدیل کرد و مطبوعات مشتاق، تمام ماجراها، عشقها و جنگ و دعواها و جداییهای این دو را با تمام جزئیات توصیف میکردند.
هایدن هررا درباره شخصیت کالو، در پیشگفتار کتاب خود نوشته است: «در گفتوگو با کسانی که فریدا را میشناختند، مدام با عشق و علاقه مردم به او مواجه میشوید. آنها اعتراف میکنند که او تلخ و دمدمیمزاج بود. اما اغلب وقتی او را به خاطر میآورند، اشک در چشمهایشان جمع میشود. خاطرات پرشور موجب میشود که زندگی او مالامال از شوخی و شکوه باشد، تا سر حد فاجعه.» ماجرای تصادف فریدا مربوط به سالهای کودکی و سانحهای است که برای اتوبوس سرویس مدرسهاش رخ داد و موجب شد به تعبیر هایدن هررا او در آهنپارهها به سیخ کشیده شود. فریدا کالو درواقع یکی از چهرههای عصیانگر علیه روابط مردسالارانه بود که توانست به چهرهای جهانی تبدیل شود؛ چهرهای که با وجود شکستهای سنگین در زندگی تسلیم نشد و با نوعی زندگی نامتعارف، از تمام آنچه آن را نابرابریهای زیستن میدانست، انتقام گرفت..
Sunday, 3 December , 2023