توکل واقعی به چه معنا هست؟

 

قال الله الحکیم : (فاذا عزمت فتوکل على الله ان الله یحب المتوکلین
هرگاه عزم کارى گرفتى بر خدا توکل کن که خدا آنان که بر او اعتماد کند و دوست دارد.)(۱۹۶)

قال على علیه السلام : (التوکل على الله نجاه من کل سوء
توکل بر خدا سبب نجات از هر بدى مى شود)(۱۹۷)

 

شرح کوتاه :

توکل جامى است که مهر الهى بر آن زده شد و مهر آن جامخ را باز نمى کند و از آن نمى آشامد کسى که به خدا توکل و اعتماد کرده باشد.
کمترین حد توکل آن است که از مقررات خود پیش از وقت ، زیاده از مقدر که تقسیم شده کوشش نکند.
حقیقت توکل به ایثار و واگذارى امورش به حق است ، و متوکل اگر توجه اش ‍ به علت حقیقى یعنى خدا باشد، مانع از رسیدن توکل است .
توکل به حرف و لفظ و ادعا محقق نمى شود، بلکه امر باطنى است که آن مفتاح ایمان است و با وداع همه آرزوها، متوکل به حقیقت توکل مى رسد.(۱۹۸)

 

۱- تاجر متوکل  

در زمان پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم مردى همیشه متوکل به خدا بود و براى نجات از شام به مدینه مى آمد.

روزى در راه دزد شامى سوار بر اسب ، بر سر راه او آمد و شمشیر به قصد کشتن او کشید.
تاجر گفت : اى سارق هرگاه مقصود تو مال من است ، بیا بگیر و از قتل من درگذر.
سارق گفت : قتل تو لازم است ، اگر ترا نکشم مرا به حکومت معرفى مى کنى .

تاجر گفت : پس مرا مهلت بده تا دو رکعت نماز بخوانم ؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند.

مشغول نماز شد و دست به دعا بلند کرد و گفت : بار خدایا از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم تو شنیدم هر کس توکل کند و ذکر نام تو نماید در امان باشد، من در این صحرا ناصرى ندارم و به کرم تو امیدوارم .

چون این کلمات بر زبان جارى ساخت و به دریاى صفت توکل خویش را انداخت ، دید سوارى بر اسب سفیدى نمودار شد، و سارق با او درگیر شد. آن سوار به یک ضربه او را کشت و به نزد تاجر آمد و گفت : اى متوکل ، دشمن خدا را کشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود.

تاجر گفت : تو کیستى که در این صحرا به داد من غریب رسیدى ؟
گفت : من توکل توام که خدا مرا به صورت ملکى در آورده و در آسمان بودم که جبرئیل به من ندا داد: که صاحب خود را در زمین دریاب و دشمن او را هلاک نما.

الان آمدم و دشمن تو را هلاک کردم ، پس غایب شد.

تاجر به سجده افتاد و خداى را شکر کرد و به فرمایش پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در باب توکل اعتقاد بیشترى پیدا کرد.
پس تاجر به مدینه آمد و خدمت پیامبر صلى الله علیه و آله رسید و آن واقعه را نقل کرد، و حضرت تصدیق فرمود(۱۹۹) آرى توکل را به اوج سعادت مى رساند و درجه متوکل درجه انبیاء و اولیاء و صلحاء و شهداء است .

 

 

۲- پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم وتوکل

هنگامى که (ابوسفیان ) رئیس مشرکان که لشکر ده هزار نفرى و مانور منظم و قدرتمند اسلام را (در فتح مکه ) دید در شگفتى و تعجب فرو رفت در حالى که در کنار گردانهاى رزمى لشکر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم قدم مى زد، مى گفت :
اى کاش مى دانستم که چرا محمد صلى الله علیه و آله و سلم بر من پیروز شد؟ با آنکه محمد صلى الله علیه و آله و سلم در مکه تنها و بى یاور بود، چگونه این چنین لشکرى مبارز تدارک دید؟
پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم سخن ابوسفیان را شنید و دست مبارکش ‍ را روى شانه وى گذاشت و فرمود: ما به کمک خدا، بر شما پیروز شدیم .
در جنگ حنین مى بینیم وقتى سپاه اسلام مورد تهاجم غافلگیرانه دشمن قرار گرفت صفوف مسلمانان از هم متفرق شد.
پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم وقتى پراکندگى سپاه اسلام را دید، به درگاه خدا استعانت جست و به او توکل کرد و عرض نمود: (خداوندا! حمد و سپاس مخصوص تو است ، و شکایتم را به درگاه تو مى آورم و این توئى که باید از درگاهت کمک خواست و استعانت جست ) در این هنگام جبرئیل بر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نازل شد و عرض کرد:
(اى رسول خدا، دعائى کردى که موسى در آن هنگام که دریا برایش ‍ شکافته شد، این دعا را کرد و از شر فرعون نجات یافت .)(۲۰۰)

 

 

۳– بیمارى موسى علیه السلام

حضرت موسى علیه السلام را بیمارى عارض شد، بنى اسرائیل نزد او آمدند و ناخوشى او را شناختند و گفتند: اگر فلان دارو را مصرف کنى شفایابى .
موسى علیه السلام گفت : مداوا نمى کنم تا خدا مرا بى دوا بهبود بخشد. پس ‍ بیمارى او طولانى شد، خدا به او وحى فرمود: به عزت و جلالم سوگند! ترا عافیت نمى دهم تا به دوائى که گفته اند درمان کنى .
پس به بنى اسرائیل گفت : داروئى که گفتید به آن مرا معالجه کنید. پس او را مداوا کردند بهبود یافت .
این در دل موسى علیه السلام حالت شکوه و اعتراضى پدید آورد.

خداى تعالى به او وحى فرستاد، خواستى حکمت مرا به توکل خود باطل کنى ، چه کسى غیر از من داروها و منفعتها را در گیاهان و اشیاء نهاد؟!(۲۰۱)

 

۴- حماد بن حبیب

(حماد بن حبیب کوفى ) گفت : سالى براى انجام حج با عده اى بیرون شدیم همین که از جایگاهى به نام (زباله ) کوچ کردیم بادى سهمگین و سیاه وزید، آنقدر شدید بود که قافله را از هم متفرق ساخت .
من در آن بیابان سرگردان ماندم تا خود را به زمینى که از آب و گیاه خالى بود رساندم .
تاریکى شب مرا فرا گرفت ، از دور درختى به نظرم رسید، نزدیک آن رفتم ، جوانى را دیدم با جامه هاى سفید که بوى مشک از او مى وزید، به طرف آن درخت آمد. با خود گفتم : این شخص یکى از اولیاء خدا باشد!
ترسیدم اگر مرا ببیند به جاى دیگر برود، لذا خود را پوشیده داشتم .

او آماده نماز شد و اول دعا کرد (یا من حاذ کل شى ملکوتا….) آنگاه وارد نماز شد. من به آن مکان نزدیک شدم ، چشمه آبى دیدم که از زمین مى جوشید. وضو ساختم و پشت سرش به نماز ایستادم .
در نماز چون به آیه اى مى گذشت که در آن وعده یا وعید بود با ناله و آه ، آن آیه را تکرار مى کرد.
شب روى به نهایت گذاشت ، جوان از جاى خود حرکت نمود و به راز و نیاز مشغول شد (یا من قصده الضالون ….)
ترسیدم از نظرم غایب شود، نزدش رفتم و عرض کردم ترا سوگند مى دهم به آن کسى که خستگى را از تو گرفته و لذت این تنهایى را در کامت قرار داده ، بر من ترحم نما، که راه گم کرده ام و آرزو دارم به کردار تو موفق شوم .
فرمود: اگر از راستى بر خدا توکل مى کردى گم نمى شدى ، اینک از دنبالم بیا. به کنار درخت رفت و دست مرا گرفت (و با طى الارض ) مرا به جائى آورد.
صبح طلوع کرده بود و فرمود: مژده باد ترا به این مکان که مکه است ؛ و صداى حاجیان را مى شنیدم !
عرض کردم ترا سوگند مى دهم به آن کسى که به او در قیامت امیدوارى ، بگو کیستى ؟ فرمود: اکنون که سوگند دادى من على بن الحسین (زین العابدین ) هستم .(۲۰۲)

 

۵- اعتماد به ساقى

جبرئیل در زندان نزد حضرت یوسف آمد و گفت : اى یوسف چه کسى ترا زیباترین مردم قرار داد؟ فرمود: پروردگار.
گفت : چه کسى ترا نزد پدر محبوب ترین فرزندان قرار داد؟ فرمود: خدایم .
گفت : چه کسى کاروان را به سوى چاه کشانید؟ فرمود: خداى من .
گفت : چه کسى سنگى که اهل کاروان در چاه انداختند از تو باز داشت ؟ فرمود: خدا.
گفت : چه کسى از چاه ترا نجات داد؟ فرمود: خدایم .
گفت : چه کسى ترا از کید زنان نگه داشت . فرمود: خدایم .
گفت اینک خداوند مى فرماید: چه چیز ترا بر آن داشت که به غیر من نیاز خود را باز گوئى ، پس هفت سال در میان زندان بمان (به جرم اینکه به ساقى سلطان اعتماد کردى و گفتى : مرا نزد سلطان یاد کن )
و در روایت دیگر دارد که خداوند به وى وحى کرد: اى یوسف چه کسى آن رؤ یا را به تو نمایاند؟ گفت : تو اى خدایم .
فرمود: از مگر زن عزیز مصر چه کسى ترا نگه داشت ؟ عرض کرد: تو اى خدایم .
فرمود: چرا به غیر من استغاثه کردى و از من یارى نجستى ، اگر به من اعتماد مى کردى از زندان ترا آزاد مى کردم به خاطر این اعتماد به خلق ، هفت سال باید در زندان بمانى .
یوسف آن قدر در زندان ناله و گریه کرد که اهل زندان به تنگ آمدند، بنا شد یک روز گریه کند و یک روز آرام بگیرد.